چو از سوگ من باز گردند قومی
نهاده به خاک اندر اخسیکتی را
بیامرز یارب مر آن را که گوید:
بیامرز یا رب مر اخسیکتی را
ما مانده ایم و جانی، در دست غم بمانده
از عمر بیش رفته، از صبر کم بمانده
در دل شرر فتاده بر مغز تف رسیده
از روی آب رفته در دیده نم بمانده
از سر گذشت گردون سر برخط حوادث
نالان و اشک ریزان همچون قلم بمانده
با این دو روزه هستی، بنشسته تن ولیکن
از لذت فراغت دل با عدم بمانده
دستی که چید گلها، از شاخ شادمانی
امروز تا به بازو، در خار غم بمانده
الا دو دم نمانده از تف عمر با ما
صد داغ و درد حسرت با آن دو دم بمانده
گیتی نمای طبعت، زنگار خورد اثیرا
در بند مرد زنگی از طوس و جم بمانده
"اثیر اخسیکتی"