سلام بچه ها، مادر شوهرم اینا رفتن مسافرت ما رفتیم خونشون موندیم دو هفته که مواظب خونه شون باشیم، از در اومدن منم دخترم سه ماهشه آشپز خونه رو تمیز و مرتب کردم، اما تو سالن یمقدار وسیله داشتیم نرسیدم جمع کنم یعنی یهویی هم اومدن! وگرنه تو چند دقیقه جمعشون میکردم، و اصلا قرار بود روز بعد برسن! تو اون دو هفته شوهرم روز تقریبا خونه نبود نمیرسیدم کاری کنم و سعی میکردم یه غذایی درست کنم نمیگم هر روز غذای خوب درست کردم اما تا جایی که شد درست کردم،
از در اومد اومدن من خیلی عصبانی بودم چون تا تاب بودم و شوهرم زنگ زد که بپرسه کی میان گفتن تو کوچه ایم! سریع رفتم لباس پوشیدم! من نرسیدم ناهار درست کنم اونام گفته بودن ناهار نمیایم! شوهرم داشت نمیرو میخورد، از در که اومدن مادرش گفت چرا داری تخم مرغ میخوری؟ مگه نهار ندارین با چرا نهار ندارین! من خیلی زورم اومد از در اومده اینجوری میگه! ببینید من اصلا اهل جواب دادن نیستم نه بلدم نه میتونم نه اصلا اهل تیکه انداختن و دل شکستن و خاله زنک بازی هستم کاری به کار هیچ کس ندارم حتی کسی که به کارم کار داره! اصلا نگاه اونطرف نکردم داشتم چیز میزا رو برمیداشتم گفتم حالا دو هفته غذا خورده یه وعده هم تخم مرغ بخوره هیچی نمیشه اونم یچی گفت ینی چرا چیزی میشه! شاید یکی بیاد بگه نه باید میگفتی نرسیدم با بچه غذا درست کنم فلان بمان اما من عصبی بودم اینجوری جواب دادم.... با خودم داشتم زمزمه میکردم می گفتم دست تنها تو خونه م، شوهرم خونه باشه بچه مون رو میگیره ولی من هنوزم قشنگ خوب نشدم کامل، بدن درد و کمر درد و استخون درد دارم یکمی بهتر شدم تازگی ها