مهمان اومد خونمون دخترش همسنمه پنج ساعت تمام حرف زد با مامانم هیچکس از حرفاش خسته نشد اونوقت من دقیق پنج دقیقه حرف میزنم بهم میگن چقدر حرف میزنی
چطوری میشه واقعا
از فامیل حرف زد از مسافرتش حرف زد از هنراش حرف زد از همه چی
هیچوقتم ندیدم باهام حرف تکراری بزنه
خسته شدم از خودم چرا من هیچوقت حرف جالبی برای گفتن ندارم
مامانم مثل وقتای عادی که مثل که مامانش هست و با مامانش حرف میزنه نشست پیشش باهاش همینجوری حرف میزد
حالا من جایی میرم بدون مامانم مثلا خانم خونه اصلا با من اونجوری رفتار نمیکنه انگار نه انگار که مهمانم انگار بچه توخونشونه با اینکه ساکتم فقط احوالپرسی برا نیم ساعتم که شده حتی نمی شینه میره به کارهای خونشون میرسه انگار مهمان ندارن آخر خودم حوصلم سر میره میرم پیش طرف میگم کمکی چیزی نمیخوای یا اینکه خودم سوالی چیزی میپرسم یا حرفی میزنم طرف هیچی نمیگه یا کم میگه
یه دفعه هم که بلند نشدم وقت شام پاشدم کمک چیدن سفره گفتن کلاس گذاشتی نیومدی
خسته شدم واقعا
برای همینم میترسم ازدواج کنم فکر می کنم طرف مقابلم زود از من خسته میشه
دهه هفتادی ام