ازدواج کردم تو سن کم خونواده شوهرم دادن طلاق گرفتم برگشتم خودم کار میکردم درس میخوندم فوق لیسانسمو گرفتم ی برادر سخت گیر داشتم که ب خیابان رفتنمم گیر میداد همش گوشیم دستش بود هربار ب ی بهونه ابرومو میبرد بادوستت چی گفتی
با فلان پسر چت کردی
با همکلاسیات رفتین کافه
همیشه پول نداشتم
خاستگار درست درمونیم نداشتم
باهرکیم دوست میشدم فقط بخاطر سوستفاده منو میخواست
باباو مامانم خیلی خوببودن ولی از سمت برادر تحت فشار شدید بودم بخدا خیلیم از نظر دیگران زیبابودم ولی بخاطر طلاقم کسی که باب میام باشه پیشقدم نمیشد تااینکه ی عشق قدیمی اومد سراغم بشدت پیگیر بود بهم اهمیت میداد دوسم داشت بهم میرسید مهربون بود هواموداشت
منم چی ازین بهتر میخواستم مگه بله رو گفتم و زنش شدم
اییی دل غافل چقداذیتم کرد چقد عصبی چقد پرخاشگر اگرم جواب بدم منو میزنه ازونورم برادرم همش گوشیمو هنوز فضولی میکنه هکم کرده از همه جا بقران ب جان بچم هیچیم تو گوشیم نیست ولی ادم بادوستشم نمیتونه حرف بزنه هعییی دلم خیل برای خودم میسوزه خیلی