ازدواجم اون چیزی که می خواستم نیست سرد شدیم از هم البته من بیشتر چون از اولم من بیشتر عاشق بودم تا شوهرم. آخرین بار کی از ته دل خندیدم یادم نیست همش عبوسم و ذوق هیچ کاری رو ندارم حتی کارایی که قبلا دوست داشتم. قبلا به خودم می گفتم باید تلاش کنم زندگیم گرم بشه من زنم من بهتر میتونم این کار رو بکنم اما نشد و الان واقعا دیگه برام اهمیتی نداره واقعا که زندگیمون اینطور شده. دوست دارم برم یه آپارتمان کوچیک و خودم برا خودم زندگی کنم برم سرکار بیام دیگه مجبور نباشم بشور بپز بکنم آخرشم یه مرد طلبکار بیاد بخوره بخوابه بعدم بگه مگه چیکار کردی یا ایراد بگیره
هیچ رنجی بالاتر از این نیست که خوشبختی رو نداشته باشید که میتونستید داشته باشید!
آره خوب بود اکثر حرفاشم در ظاهر منطقی بود من متوجه روحیه مردسالارانه اش نشدم. خواهش می کنم از ترس بالا رفتن سن و تنهایی ازدواج نکن حتما زمان بذار و طرفت رو کامل بشناس به خصوص به روابط خانوادگیشون و حتی دیدگاه ها و عقاید پدر و مادرش هم توجه کن چون بعدا می بینی همین عقاید یهو اومدن وسط زندگیت
هیچ رنجی بالاتر از این نیست که خوشبختی رو نداشته باشید که میتونستید داشته باشید!
یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.