🔴 داستانی واقعی از یک درمانگر :
مردی ۳۲ ساله و معلم بود.گفت:از ازدواج می ترسم !! یک ساله عاشق دختری شدم که خیلی خوب و مهربونه …او هم من را خیلی دوست داره …اما میترسم!!..اگفتم:از چیه ازدواج می ترسی..گفت: از مسئولیتش
(نفرت از ادمی که بی مسئولیتی بوده )
گفتم:با کی زندگی میکتی؟
گفت:با مادرم….گفتم :چرا با مادرت ؟…گفت:پدرم مادرم رو خیلی اذیت میکرد ..من خودم طلاق مادرم رو گرفتم …
گفتم: بابات کجاست؟…گفت: نمی دونم ،خبری ازش ندارم
( بند ناف عاطفی به مادر وصله)
گفتم:تو بعنوان پسر چرا دخالت کردی؟
گفت: مامانم طفلکی خیلی زحمت کشیده اما در کنار پدرم رنج و سختی دیده …اصلا خوشی ندید..حقش یک زندگی خوبه
گفتم؛ همه مادر ها زحمت میکشن …اما مادر تو با رنج ها و سختی ها تو رو به اسارت خودش گرفته!!
گفت: راجع به مادرم اینجوری نگید اذیت میشم!
(بالا اومدن احساس گناه و خشم به درمانگر)
گفتم:پدرت مادرت رو خیلی اذیت کرده درست اما اون مشکل اونا با هم بوده…بهم بگو مامانت از چند سالگی برای تو درد و دل میکرده و از بابا بد میگفته!!!
گفت: از ۶ سالگی از بابام بد میگفت ..میگفت بی مسئولیته…نفرینش میکرد ، همیشه گریه هاشو دیدم
گفتم: این زن از ۶ سالگی به روانت تجاوز کرده میفهمی باهات چیکار کرده(درد ودل با کودک اسیبش به ذهن مثل تجاوز می مونه)…نفرت از پدر رو تو دلت کاشته…پدر با تو چطور بود؟
گفت: پدرم با من خوب بود!
گفتم:اگر تو زنی مثل مادرت داشتی چقدر کنارش خوشحال بودی
گفت:اصلا…تصورشم سخته
گفتم:بی انصاف پس چرا توقع داشتی بابات کنار این زن بمونه و دوستش داشته باشه و اعتراض نکنه!!
گفتم: اگر ازت بخوام بری پدرت رو پیدا کنی و ببینیش مامانت چه حالی میشه!!
گفت:مامانم دق میکنه ..
گفتم: خب بزار دق کنه…
(این پسر احساس دوست داشتن پدر رو مخفی کرده که مادر ناراحت نشه)
گفتم: اگر پدرت تو این فضا بمیره چیکار میکنی
با بغض گفت: پدرم همیشه ارزو داشت عروسی منو ببینه!!
وارد مسیر درمان شدیم…این پسر سال هاست خودش رو مسئول رنج های مادر می دونه اگر مادر رو ناراحت کنه احساس گناه زیادی میگیره…و حتی ناخوادگاه عشق به پدر و نیاز به او رو کاملا سرکوب کرده…اگر با این اسیب ها ازدواج میکرد در اصل زن میگرفت تا برده مادرش بشه و توانایی تحمل مشکلات بین مادر و زنش رو نداره !!!هدف درمان از بین رفتن احساس دین به مادر و تجربه کردن عشق به پدر….
