نمیتونم اون حجم از ذوق وخوشحالی که ازاومدنش داشتم رو توصیف کنم..
اون روزای قشنگی که از بچگی داشتیم..از مهدکودک تا دبیرستان..
تا المپیاد فیزیک و...
ولی اون همه رفاقت وصمیمیت ودوستیمون یهو چرا اینجوری شد..؟؟؟؟
اصلا کاری به کارم نداره..انگار که وجود ندارم..
درتمام مدتی که ازهم دور بودیم تلفنی وپیامکی مداااام باهم بودیم..
باهاش دردودل میکردم ..
حتی ازمدام دکتر رفتنم بابت بچه دار نشدن..
خلاصه که سنگ صبور هم بودیم...ولی الان انگار که براش!مثل یه غریبم..نمیتونم بااین موضوع کنار بیام..
دوسه روزه بدجور تو خودم رفتم..حتی گریه کردم..
چندبار باهاش حرف زدم که چرا عوض شدی ولی حتی درست جوابم رو نمیده..
میدونم که زندگی خوبی هم داره الحمدلله.وهمسرش خیلی مرد خوبیه..
اما از کل رفتارش اینطور برداشت میکنم که احساس میکنه من به زندگیش میخوام حسادت کنم..برای همین به هرطریقی ازم دوری میکنه یا پنهان میکنه..