من تک فرزندم ، خانواده ما سه نفره بود
من و مامان و بابام ، اصلا بچگی نکردم ، مادر پزشک بود پدر مترجم بود خارج از ایران بود
یعنی روزای بچگی من این طوری بود که صبحانه مهدکودک بازی ناهار تنهایی شام خواب،
حتی احساس می کردم دارم نادیده گرفته میشم
مادردوست داشت اما نمیتونست تو خونه باشه
پرستار گرفت این خانم با ن بازی می کرد منو می برد مهد و بعد نهار مداشت می رفت یک روز بچه هاشو اورد خونه
منم که اروم بودم مدام با عروسکام بازی می کردن موی عروسک مو می کشیدن منم تصمیم گرفتم یواشکی فرار کنم چون احساس خطر کردم انگار پنهانی یک کاری می کنن