با خانوادش دعوا کردم قهرم خونشون.نمیرم (باباش خونه پدرم میبرد میاورد
بعد دعواچن بار خودم رفتم بعد همسرم گله کرد گفتم اوکی باز باباباش میرفتم و میومدم)حالا خودش شهر دیگه سرکاره
خاله ش شهر دیگه س اومده خونه مامان بزرگش مریض احواله زنگ زدم فهمیدم اینجاس ب همسرم اطلاع دادم ک برم ببینمش
گفت نه گفتم مریض احواله زنگ زده بودم فهمید ک میدونم شهر خودمونه با پدرت برم برگردم یکساعته گفت حق نداری سوار ماشین بابام شی
میگم یعنی چی پس چرا دیروز اومدنی از خونه بابام حق داشتم الان نه؟میگم مگه ازت اجازه خواستم فقط اطلاع دادم ک میخوام برم قطع کرد زنگ ردم دوباره که اصلا منو چی فرض کردی قطع کنی میگه داد نزن درست حرف بزن میگم مگه ادم نیستم میگه نه سگی خری قطع کردم نشستم از عصبانیت گریه کردم
بخدا دیگه دارم از دستش روانی میشم