یکی از همکلاسی های دوازده ساله م
برگشت نفرین کرد ( الهی تو آتش بسوزه بابات)
بابام چراا!
بخاطر اینکه بابام ما رو با ماشین تو خود سالن نبرد
در حیاط برد 🫥 و این چندروز صبح و ظهر واقعا هوای هرمزگان خوب شده باد خنک میاد ( من از تو خونه به بابام گفتم ما رو با ماشین تو حیاط نبر بیرون وایسا من یکم تا در سالن راه برم کلیه درد دارم ) اصلا در سالن تا در حیاط فاصله نیست ده قدمه فقط
بعد فکر کن حلال احمر نزدیک خونه ماست من میتونم با موتور برم ولی با ماشین میرم که این خانم که خونه ش دوره بتونه بیاد ( یعنی بابام دور میزنه اینو میاره)
🫥🫥🫥
نمیتونم اهمیت ندم آخه دو دقیقه بعدش با کمال پرویی اومد من تمام راه اینجوریم بود ک چرا
بابام چقدر مظلومه دلم براش سوخت
آغا اصرار میکنه با ماشین ببرمت که این دوستتم کارورزیش بتونه بگیره و دیپلمش
دوازده سال
باهاش همکلاسیم
بعد جالبیش اینجاست ك مامانم دیروز با شوخی گفت مریم اینقدر مثل تو رفتار میکنه ك شوهر کردی از دستت میگیره
الان من ب بابام بگم میخام با موتور برم یا ی خری منو برسونه
میگه پس مریم چی گناه داره
آرتیستون سنگ دل نباش