تقریبا ۳/۴سال پسر عمه ام مدام از طریق خونوادش من رو از پدرم خواستگاری میکردن
رفتارش خیلییی ضایع بود راحت میشد علاقه اش رو فهمید..و پدرم فقط یه کلمه جدی و قاطع میگفت "نه"
اصلا به من نمیگفتن تا این اواخر کسی رو واسطه کردن بدون اطلاع خونوادم با خود من صحبت کنن و نظر خودم رو بدونن..و منم دلیل آوردم گفتم نه من دیگه خونشون اصلااااا نرفتم حتی جایی ک اونم بود نمیرفتم ک شاید کمک شه فراموش کنه از ذهنش بره
چون من هم سنم کم بود هم کلا دنیامون فرق داشت..من عاشق درس و دانشگاه و سرکار رفتن اون کلا مخالف این چیزا...جدای اون شغلش آزاد بود و اصلا مشخص نبود ثابت نبود یعنی...وجه خوبی هم نداشت(لطفا نپرسین)
گذشت دیگه ایشون اصلا ازدواج نکرد حتی خواستگاری ی دختر دیگه ام نرفت..
دیگه مهمونی خونه مام نمیومد..دیگه جایی ک من بودم نمیومد...حتی منم میدید خییلییی سرد سلام میداد رد میشد
امروز مادرجون خونه ما بودن ..مث اینکه اومده بودن دنبالش ببره خونه عمه..مامانم سر نماز بود من درو وا کردم..ی جوری هول شد..رفتارش استرسش..حتی ذوقشو نتونس پنهون کنه...معمولی احوالپرسی کردم ولی اون اصن انگار مث قبل شد...حتی من کار داشتم موند ک خداخافظی ام کنه باهام
راستش از عصری ذهنم درگیره...مقصر من بودم؟
من دلشو شکستم؟
بخدا ما اصن همهههه فکر و ذهنمون فرق داشت..محال بود بتونیم دووم بیاریم کنارهم