مادرم میخاد برام خونه بخره چون یه شهر دیگه دانشجوام بعد داییم همه ی تلاششو میکنه که منصرف کنه مادرمو
حس میکنه مثلا خیلی حالیشه و همه چی رو درست ترینشو میدونه در حالی که اندازه ی عنم بارش نیست میگه نه خطرناکه فلانه آخه اولا که به تو چه بعدشم اینهمه دختر تنهایی زندگی میکنه یکیش هم من
مادرمم با اینکه اینبار مصمم هست و میدونم منصرف نمیشه ولی نمیزاره کسی به داداشش چیزی بگه انگار که خدان
کلا از همه ی فامیلامون متنفرم همشون عقب موندن کاش آدم میتونست فامیلاشو خودش انتخاب کنه من نمیخام با این احمقا فامیل باشم همش دنبال حرف مردم و فکرای عقب مونده ی خودشونن