سوار دوچرخه دخترخاله اش بود یعنی دخترخاله اش میروند اون جلوش بود منو دید دخترخاله اش رد شد ولی اون بعد چند ثانیه به دخترخاله اش گفت دوچرخه رو نگه داشت صدا زد گفت چرا میری خلاصه اومد حرف زدیم ولی نگفت بیا بریم پارک . همیشه میگفت شاید چون فقط امروز دوچرخه نداشتمو پیاده بودم مثلا حس کرد خسته میشم نمیدونم چون همیشه سه تایی میرفتیم. من خودم رفتم بعد تو پارک رفتارش خوب بود بد نبود ولی یهو دیدم تو یه گروه همکلاسیمون رو اورده منو نیاورده گفت خواستم بیارمت ولی دیدم تو روبیکا نداری دیگه حوصله هم نداشتم بگم نصب کنی و حالا... خلاصه نمیدونم چرا حس بدی گرفتم