من يه پشت كنكوري ام و پارسال چون فاصله كمي تا پزشكي داشتم موندم كه دوباره كنكور بدم چون فقط هدفم پزشكيه.تابستون سال گذشته در گذر(همسايه برادرم) يه اقايي رو ديدم متاسفانه غرور و جذبه مردونش بد به دلم نشست ولي اصلا سر سوزني به درسم لطمه وارد نكرد چون من مردونه براي پزشكي ميجنگم و از طرفي هيچي دربارش نميدونستم حتي نميدونستم مجرده يا متاهل گفتم يه تب تنده زودگذره.يه سال و اندي گذشت ولي اصن هرچي كلنجار رفتم فراموشم نميشد حتي خيلي ميديدمش ولي اون اصلا منو نميديد دعايه شب و روزم بود كه از ذهنم بره من حتي به اميد اين كه شايد تو همين رفت و امدا منو ببينه و از من خوشش بياد خواستگارامو رد ميكردم.تا اين كه يه ماه پيش يه خواستگار زنگ زد و خييلي اصرار كه پسره من دختره شما رو ديده و خوشش اومده و اله و بله يه هفته پشت سر هم التماس پشت التماس و از شانس بد من موقعيت فوق العاده داشت كه هيچ بهونه اي واسه رد كردنش نداشتم مامانمم ميگفت اين با اين وضعيت خوبش تو پزشكي هم قبول بشي بهتر از اين نيست از اونا اصرار از من انكار تا اين كه قرار شد بيان گفتم قشنگ اب پاكي رو ميريزم رو دستش كه بره و ديگه نياد شب شد اومدن و منم از اتاق اومدم بيرون ولي تا چشمم بهش افتاد سر گيجه گرفتم گلوم خشك شد اصن نفسم بالا نميومد باورتون نميشه خودش بود.هموني كه هميشه تو گذر ميديدمش هموني كه شده بود دنيام.ولي انگار خوشي به من نيومده.ادامه دارد.....