نمیدونم درسته یانه ولی امشب نمیخوام بگم امروز دیدمش تو یه مراسمی
ما ازبچگی همو دوست داشتیم اما
پدرامون دشمن خونی بودن
من از اول میدونستم به هم نمیرسبم
تو یه حرکت احمقانه تسلیم سرنوست کردم خودمو ازدواج کردم
ناراحت شد رنجید به همه گفت فلانی منو جاگذاقت رفیق نیمه راه شد و من سکوت کردم .
امروز بعد سال ها که داشتیم سلام و احوالپرسی میکردیم
دیدم داره صداش میلرزه
قلبم گرفت
همش تقصیر من بود .
سالهاست ازفامیل کناره گرفتم خونه ی پدرش نمیرم لا اینکه خیلی نزدیکه دهتا یکی مراسمارو شرکت نمیکنم