برامون بی اهمیت بشه
اگه بخوام تعریف کنم خیلی طولانیه
بخدا خسته شدم
همه باهام بد میشن آدمایی که خیلی بهشون خوبی میکنم انگار همه از هم یاد میگیرن حس میکنم منشا همه چی رفتارای مامان و بابامه
بابا و مامانم آدمای فوق العاده ساده ای هستن
زرنگ نبودن و نیستن هیچوقت زور نگفتن بلد نبودن مثلا مادربزرگم ۶ تا دختر داشت از دهات میومد شهر قلبشو آنژیو کنه هیشکی راش نمیداد قشنگ میرفت بیمارستان مامان من باید میرفت بالاسرش بعد میآورد خونه بعد خیلی راحت همه میومدن بشین و شام بخور و هیشکی به روی خودش نمی آورد که این مادر ماهم هست اون خاله هام بهانه میاوردن که وای شوهر من مثلا بداخلاقه
بابای بیچاره من دم نمیزد دیگه همین رفتارای ساده شون باعث شد هیشکی از ما حساب نبره از بچگی همه زدن تو سرم هیشکی آدم حسابم نمیکرد
موقه ازدواجم عمو و عمه ها میگفتن حق نداری دخترت بدون اجاره ما شوهر بدی وقتی به حرفشون اهمیت ندادیم خیلی راحت قهر کردن
و یه رسوایی به پا کردن درصورتی که بابای من پسر بزرگ خانواده هست از بس بی عقل و بی فکر
مادرش مهمونی میگرفت همه بودن فقط مارو نمیگفت
هیشکی برام نخواست از بچگی ولی دم خدا گرم خواست برام از لحاظ مالی ازدواج همه چی
اون دختر عموم که عمه هام گذاشتن رو سرشون محضر رفتن کادو عقد دادن بخدا با یه پسر داغون سر عشق و عاشقی ازدواج کرد انقد همون عموم که مارو اذیت میکرد سر ازدواج من سر افکنده شد که حد نداشت با همه اینا قلبم به درد میاد از رفتارهای همه من هیچوقت مقصر نبودم تقصیر من اینه که هیشکی از بابام حساب نمیبره بابام از کسی پول بخواد جرات نمیکنه بره بگیره شما دیگه حساب کنید
خیلی ناراحتم خیلی دلم میسوزه میبینم کسایی که چقد پر رو هستن پشت سر همه حرف میزنن هر کار دلشون میخواد میکنن اما چون زور گو هستن همه ازشون میترسن و بهشون احترام میذارن ولی من هرکار کنم به چشم هیشکی نمیاد حس طرد شدن بهم دست داده و حالمو خیلی بد کرده
دلم انقد پره روزا میشینم گریه میکنم مثلا یادم میاد بچه بودم به مامان بابام هی گقتم من بستنی میخوام ولی نرفت برام بخره نیم ساعت شد رفت ۴ تا خرید یکیشو داد به دختر عموم بقیشو گذاشت تو یخچال گفت به همون دختر عموم هر وقت خواستی این بستنی برای توهست بردار بخور خب من اونموقع بچه بودم گناه من چی بود ؟وای خیلی خستم خیلی