از زن داداشام خبر ندارم
هرگاه میبینمشون بجای اینکه برم پیششون به ی بهانه ای ازشون فرار میکنم
سالی ی بار عید میرم خونه داداشام ی جامیشینم همونجا هم بلند میشم میام خونه خودم
به نظرم همونم زیادیه چون بعدش پشیمون میشم
کلا اعتقادی به ارتباط با خونواده داداشام ندارم چون مدام باید درحال شنیدن غیبت باشم که این زن داداش پشت سر اون زن داداشم میگه
اصلا به من چی که چرا اونها مثل هوو شدن با همدیگه
آخه اونها چکاره منن که بخوام در موردشون حرف بزنم
چرا اونها هرگاه منو میبینن مدام از مسائل خصوصی زندگیم میپرسن زندگی من به اونها چی
مگه من از زندگی اونها می پرسم که اونها از من میپرسن
خونه ما سه خوابه بعد ی اتاق برای دخترم یکی برای پسرم یکیش هم برای خودم
زن داداشم اومده خونمون میگه اتاق مهمونتون کجاست
من که هنگ کردم
یعنی ما باید ۴ خوابه بگیریم
میگه سرویس خواب دخترت کجاست
دختر یکسالهمن تخت و کمد میخواد چکار
وقتی عاقل شد میبرم بازار براش میخرم
و...