سلام بچه ها بعددجداعی از اون هیولا با دخترم خونه بابا بودیم
بابای خدا بیامرز من فرد پولداری بود که ورشکسته شده بود خلاصه خانواده من چ مادر چه برادر دلجوعی و معرفت حالیشون نیس مجبور شدم ازدواج کنم
البته این بگم داداشم اگر میخواست کمکی کنه مامانم اجازه نمیداد
من الان از مامانم کینه دارم و ازش متنفر شدم ـ😭 تو خونه بابام گرسنگی میکشیدم
پول خوراکی مدرسه مارو نمیدادن
از گرسنگی آب میخوردم
یبار اینقدر گرسنم بود که تا تونستم آب خوردم نفسم بالا نمیامد اون زمان راهنمای بودم
وقتی از مدرسه تعطیل میشدم غذا نبود ک اگر غذا بود سیر نمیشدیمـ این داستان مجردی هام بود⏩
من هیچ پولی نداشتم هیچ پولی هیچ نفقه ای 🚼واسم واریز نمیشد
شوهر سابقم خیلی منو اذیت میکرد و من محبور
ب طلاق شدم و باز خونه بابا......😭