اون حانمی که واکسن زدم تو سن ۱۵
ما تو یک روستا زندگی میکردیم اونجا نمیگذاشتن دخترها برن مدرسه خوب
من تنها دختر روستا بودم میرفتم مدرسه اوکی
فامیل ما آدم های خوبی نبودن برام حرف درمیاوردن و از این جور چیزها
اون خانم بهیار تو بهداشتم یک ابله احمق بود مثلا غیرتی شده بود
فکر میکرد دختر خرابی هستم
تو اون روستا همه دخترها تا ۱۳ سالگی باید شوهر میکردن
و کسایی که حسودی میکردن به من و اینکه پدرم من شوهر نداده بود یعنی اینکه خواستگار داشتم پدرم دوست نداشت ما زود شوهر کنیم گذاشت درس بخونیم
که اینطور حرف و حدیث درست کردن
از بس حسودی کردن و حرف درآوردن کلا مریض شدم
همیشه با بابام دعوا داشتم خونه را بفروش ار این خراب شده بریم شهر
دیگه بفیه داستان زندگیم تلخ میشه
دوست ندارم بگم