جامو ت اتاق دیگ انداختم خستم ازش
پنج ساله ازدواج کردم هنوزم ک هنوز منو بلد نشده
من زن بدی نیستم فقط یاد گرفتم کار های دیگرون رو تکرار کنم واسه خودشون شبیه آینه باشم
از وقتی عروس این خانواده شدم ی بار ندیدم برادر شوهرم با من درست حسابی حرف بزنه باهام بگه بخنده جاریم میکشتش برادر شوهرمو اگ ب من حتی نگا کنه
ولی همیشه شوهر من باهاش ی دوست اجتماعی بوده بگو مگو شوخی همه چی تموم
دیدم این نمیزاره شوهرهرش با من راحت باش منم گفتم ک ی بارم ببینم باهاش حرف میزنی چ برسه شوخی کنی بخندی میکشمت چند باری سه تایی رفتن بازار ب منم نگفتن بعدا فهمیدم ناراحت شدم
امروز اومده میگ برادرم زنگ ک میخواد بره دندون پزشکی زنشو میبره منم چند روز دندونم درد میکنه میکنه عصاب کشی میخواد گفتم واس منم وقت بگیر باهم بریم
از حرصم سوختممممم گفتم مگ خودت پا نداری نمیتونی خودت تنهایی بری و خیلی حرفا .. گف من بلد نیستم اونا میشناسن دکترو باید با اونا برم (این خرفش برام اصلا منطقی نبودددد)
دادو بیداد کرد ک پشیمونم تورو گرفتم خستم ازت انشالله بمونی زیر ماشین خستم کردی
منم گفتم راضی نیستم باهاشون بری اگ بری میسپرمت دست خدا ببینم کی زیر ماشین له میشه
دلم خیلی شکسته
بهم لااقل بگین من زیاده روی میکنم یا حق دارم؟؟