ی پسر دوست دارم که اونم به شدت دوستم داره قرار بر ازدواج گاهی باهم صحبت میکنیم الان خانوادش مخالفت میکنند اینم گفت تا وقتی که راضیشون کنم یکمکمتر صحبت کنیم که اگه اتفاق ناگواری افتاد سختمون نشه من دل خودم میگه با سختی میرسیم هزار بار حس ششم و ف ال هم گرفتم همشون گفتن میرسید تا همینجا که دوستم داره معجزه ائمه و خدابوده میدونم نصف راه ولمون نمیکنند ولی عادت کردم بهش بمب انرژی بودم من قبلا ولی از وقتی باهاش کم صحبت میکنم کلافه و بی انرژیم همش میگه چرا اینجوری چیزی نگفتم بهش بگم بهش به خاطر اینکه دلم برای صداش تنگ شده یا نه؟