توی کشور عراق بودیم..به سمت حرم حضرت شریفه بنت حسن حرکت میکردیم..توی خواب به خودممیگفتم چرا دفعه های قبل اینجا نمیاوردن...خوبه اینسری داریم میریم حرم...به ورودی که رسیدیم در حیاط حرم بسته بود..من خودمو از در کشیدم بالا داد زدم یا حضرت شریفه یا حضرت شریفه..بعد به خادمگفتم اجازه میدی برم داخل،،گفت برو،اما چادر نداشتم به خودم گفتم الان نمیذاره برم تو...مادرشوهرمگفت بیا چادر منو بپوش تو حرم وضوگرفتم چادرو پوشیدم رفتم سمت حرم،داخل که شدم دوتا بقعه یدون ضریحبود..نشستم دعا کردم یا حضرت شریفه حاجت منو بده و نذر کردم یه کاری بکنم(اما الان یادمنیس چی نذر کردم)بعد روی بقعه خوراکی گذاشته بودن من برنداشتم تو خواب به خودمگفتم اینا نکنه کهنه باشه،،،نشسته بودم یه طرف بقعه اون طرف بقعه یه عروس بود ولی قیافه جالبی نداشت..گفتم این عروسو با این وضع چطور گذاشتن تو حرم...وتو همین حین شوهرم صدا زد بیدار شدم