تقریباً حدود سه سال پیش،برای اربعین راهی عراق شدیم
من و پدرم و عمم
اولین بار کاظمین یا سامرا بود که بابام از ما جدا شد و هم رو گم کردیم(البته مطمئن نیستم)
چند بار تو این سفر ،این اتفاق افتاد ،مدام بابام از ما جدا می شد ..من و عمم همش دنبالش می گشتیم و کارمون شده بود گریه..خیلی نگرانش بودیم،،اصلا این همه گم شدن عادی نبود(می دونم خیلیا ممکنه که گم شده باشند..)
هیچ کلمه ای رو پیدا نمیکنم که وصف سختی هایی باشه که ما تو این چند روز کشیدیم
بیش از حد خسته شدیم، با خودم می گفتم شاید امام حسین مارو نمی خواسته که اینطوری میشه و چندبار هم یکی با حرفاش دلم رو شکست،در حدی که یه خانواده عرب رو می دیدم پیش هم نشستن و خوشحالن،برای بدبختیهای خودم گریه می کردم..خستگی راه یه طرف،حرفای یه نفر یه طرف،گم شدنای بابام..
حتی یه جایی دیگه قسم خوردم که برگردم خونه و نرم کربلا ..ولی رفتم
یعنی این همه سختی حکمتی داشته؟شاید اینطوری شد که ما حال حضرت رقیه و عمم حال حضرت زینب رو درک کنه؟؟؟(البته اینا در مقابل مصیبت های حضرت زینب هیچی نیست ،حتی قطره ای در برابر اون مصیبت ها نیست)