ده ساله ازدواج کردم شهر غریب
تو این ده سال طبقه بالا مادرشوهرم نشستیم
تو یه محله پایین شهر
من اولویتم خوب بودن طرف بود ک هست ولی نمیدونستم دوری از خانواده انقدر سخته هرسال ب حماقتی ک کردم بیشتر میرسم و روحیه مو افسرده تر کرده شوهرم کار خودشو ول کرده رفته یه جای دولتی ک یه حقوقی بیاد بتونیم خونه بخریم اونم تا دو سه سال دیگه
یه بچه پنج ساله دارم دومی تو راهه
همش میگم کاش یه کاری جور میشد شوهرمو راضی میکردم بریم شهر خودم ..اخه اینجام همچین کار خوبی نداره یه حقوق بخور نمیره
دلم میخواد اسباب کشی ک میخوام کنم کلا برم شهر مادرم اینا
شما اگه بودید دنبال کار میگشتید برای شوهرتون یا اصرار میکردید برگردیم؟؟