مامانم از بابام طلاق هاطفی گرفت و ولم کرد پیش بابام رفت،آحی کوچیکمو باخودش برد اما منو نه،میدونست چقد وابستم بهشون،میدونست رابطم با بابام چقد بده،ولی ول کرد رفت،تا اینجاشو بهش حق میدم،خب دلش نخاست بمونه پیشش،دلش منو نخاست،مگه دوست داشتن زوریه؟نیست و منم اینو پذیرفتم
ولی اونجایی سختم بود که من یه هفته استرس داشتم وقتی میرم ندزسه برگردم نباشه،همه امتحانا رو خراب میکردن نه از استرس امتخان،از استرس از دست دادن مامانو آجیم،،،اخرشم یه روز اومدم دیدم نیست،از فردا هرکس میپرسید خوبی،نیم ساعت عر مسزدم،همه فهمیدن حالم چقد بده،باورتون نمیشه ولی مشاور مدرسه که کلا کاراشو سرهم بندی میکنه که فقط رفع تکلیف باشه،گریه هامو که دید گفت باهم میریم بیرون،زنک بزن من از بابات اجازه بگیرم باهم بریم بیرون بریم بچرخیم تو شهر خونه موندن برات عذابه...قبول نکردم زاستش چون حس اضافی بودن داشتم
دوستام میگفتن مشکل منه که مامانم نمیخادم میکفتن من بدم میگفتن دختر خوبی نبودم براش(خودم از عذاب وجدان نابود میشدم اینام بدترش میکردن)
یه دبیری داشتیم خیلی دوسم داشت بی دلیل میگفت تو منو یاد خودم میندازی و دوست دارم،اون خیلی شبیه مامانم بود همش بغلم میکرد وقتی میفهمید حالم بده،دیگه تحمل دیدنشو نداشتم کلاساشو میپیچوندم،اگرم میرفتم سرکلاس میرفتم رو زمین میشستم که نبینمش،محبورمرمیکرد رو صندلی بشینم اونمقع دست دوستم که بغل دستم بود میکرفتم محکم فشارش میدادم،نمیدونست چخبره فقط میدونست حالم بده...
یادم نمیره چقد پیامش دادم در جوابش فقط فحش تحویل گرفتم...
یادم نمیره چقد از رو عکس قربون صدقش رفتم،چقد نامه براش مینوشتم،چقد عکساشو بغل میکردم و میخابیدم،،،،اینارو یادم نمیره که،هیچوقت
حتی الان که برگشته پیشم...