داستان از این قرارها که من و همسری بعد از کلی وقت تصمیم گرفتیم بریم بیرون و خب رفتیم تو یه مغازه و فروشنده خانم بود و کم سن هم نبودن اینم بگم آرایش خیلی چشم گیری و اینا نداشت لباسش هم دقت نکردم اما یقه لباس باز بود نه اونقدر زیاد اما گردن اینارو انداخته بود بیرون بعد ما رفتیم چنتا سوال پرسیدم و چنتا چیز دیدیم های میگفت من بلد نیستم اینو بزارم اونجا آقایون بیشتر بلدن و خب با اینکه شغل دومش بود خودشو به بی دستور پایین زده بود و هعی به همسرم میگف این جور و اون جور
همسرم به شوخی چنتا ویژگی بد منو گفت منم عصبی شدم گفتم برو بیرون وایسا بعد اومدم بیرون اولش چیزی نگفت بعد من گفتم چرا جلو غریبه بد منو میگی اونم گفت که حوصله تو ندارم بعدشم گفت فعلا حرف نزن بعدش گفت از خسته گیاه حوصله هیچ ندارم بعد ترش که یکم چیز میز خورد یکم دیدم انگار حالش بهتره و میخواستیم بریم خونه سر یه موضوع دیگه پرید بهم گفت که امامت خیلی زشته و فلان و بسمان و خب خیلی بهم بر خورد چون بهم گفت مثل اندام فلان حیوان و نمیدونم مقصر منم یا اون زنده هست یا همسرم چرا همچین رفتاری یه بارکی باید انجام بده اونم بی دلیل ؟؟؟