دیروز به اسرار من و بچه ها رفتیم بیرون شهر برای تفریح
یعنی انگار کارما همه چیزو علیه ما چیده بود
این همه اسرار برای بیرون رفتن ! وقتی رسیدم بمحض نشستن من دسشوییم گرفت هی شوهرم گفت بار دخترم برم نرفتم و نرفتم شوهرم باهام اومد .وقتی اومدم بچه هام داستن میون این همه جمعیت جیغ و گریه میکنن داشتن از نفس میافتادن منم ترسیدیم یه لحظه پاهام قفل شد افتادم زمین .گفتم چی شده دختر کوچیکم نفس نفس میزد که گفت عروس هلندیم فرار کرده !