امشب یه طوری از زندگی خشمگینم که کمتر وقتی تجربهش کردم. تمام اشتباهات خودم و بقیه رو با لنز هزار برابر زیر میکروسکوپ نگاه میکنم. نفرت وجودم رو گرفته. بخشش در کارم نیست. برای بار هزارم نشخوار میکنم که کی کجا پاش رو کج گذاشته. ضربان قلبم بالا رفته، مفصل های انگشتم سفت شده، دندونام رو به هم فشار میدم، و میخوام همه چیز نابود بشه. تو سرم زمزمه میشه که زندگیم از دست رفته و به همین منوال ادامه خواهد يافت. تمام مسائل از کلی وقت قبل که به نظر حل شده میومدن دوباره در سرم زنده شدن. سرم سنگین شده، وزن افکارم زیاد شده و دارم غرق میشم.
دلم نمیخواد خودمو بکشم ولی یجورایی بدم نمیاد بمیرم.
حسم به کلیت زندگیم همون حسیه که به مهمونی یه ساعت دیگه دارم ،
نسبت بهش کنجکاوی دارم ولی حوصله ی شرکت کردن توش رو ندارم. دلم میخواد یه گوشه ی خارج از دیدی دراز بکشم و فقط شاهدش باشم. صداها رو بشنوم بوها رو استشمام کنم ولی حضور مستقیمی نداشته باشم.
