چند سال پیش من بچه بودم عروسی داداشم بود مامانم گفت تو خونه بمون مهمون میاد خودشم رفت همه عروسی بودن منه بچه هم تنها تو خونه گریه میکردم شبی که خواستن برن خواستگاری براش یا زمانی که میخواستن عقد کنن منو نبردن همه رفتن شب من تنها بودم تو خونه چند وقت دیگه میخوان عروسی دادش کوچیکمو بگیرن منم نمیخوام برم خیلی حالم بد میشه وقتی به اون روز فکر میکنم الآنم به جوره دلم نمیخواد برم نمیتونم برم