طوفان عشق یه طرفه خونه ی قلبمو ویران کرده...
نمیدونم آینده قراره چی شه
اما... دعام فقط اینه که از یادم بره...
من نمیتونم بگم چقدر
اما شرط میبندم از کل ادمای اطرافش بیشتر دوسش داشتم
جوری که اولاش با فکر کردن به اسمش حتی وجودم شعله ور میشد واقعا میگما... انگار یه جور وجودم میسوخت...
۲۴ ساعته با فکرش میخندیدم و گریه میکردم... بهش که فکر میکردم دقیق فکر میکردم کنارم یا روبه رومه جدی احساسش میکردم... و قلبم...
قلبم مثل دیوونه ی از بند رها شده انگار میخواست دور دنیا بدوئه
فریم به فریم تصویرش دیوونم میکرد
اونم نه اینجوری
وصف ناپذیر...
وقتی نگاش میکردم عالم رو از یاد میبردم
نه یکم
بلکه بیییی نهاااااایت یه غریبه ی نامهربون رو میخواستم...
واییییی شخصیتشششششسسش
ازش یه بت افسانه ای ساخته بودم
حس میکردم اسطوره ی زندگیمه
حس میکردم فرشتس
انسان بودنش رو قبول ندارم هنوزم...
بماند که هنوزم نفس تنگی های گریه هام بخاطر اونه...
بماند که تا چشمام اشک داره می بارم و می بارم...
من اشتباه عاشق شدم...آره خودمم هزار بار گفتم غلط کردم...
احساس دیوانه واری که ناشی از خلاء بود خودم میدونم اینا دخیل بود اما دیره ... من تا مغز استخونم درگیرش شدم...
من... یه دختر با این ویژگی ها،
دختری فانتزی باف و رویا پرداز
دختری احساسی و آسیب پذیر
آدمی که سن زیادیم نداره
آدمی
که دلش افراطی احساسات رو تحلیل میکنه...
تنفر به یکی می ورزید، بی حد و مرز
از یکی خوشش میومد؟زیاد از حد...
عشقش؟ بی کران
وقتی ذره ذره داشتم ذوب میشدم و نتونستم تحمل کنم و بهش گفتم، اشتباه دوم رو مرتکب شدم
این بار باختم و برای ابد از دستش دادم
ولی من لعنتی با اینم نمیتونستم کنار بیام
اوایل چیزی جلو دارم نبود
دیوانه تر از قبل گریه و التماس و گریه و گریه و سوختن
اما اینام فایده نداشت...
الان چند وقت گذشته که زیادم نیست البته
اما دیگه نمیخوام دنبالش بدوئم
فقط درگیرشم و با قلبم میجنگم