سلام خالهها
یه دل پُر دارم که باید بریزم بیرون وگرنه خفه میشم
من عروس یه مادرشوهر کلاسیکم
همونی که فکر میکنه پسرش هنوز یه بچهست که باید براش آبمیوه بگیره و لباساشو اتو کنه
داستان از اونجایی شروع شد که یه روز از شدت سردرد تا ظهر خواب موندم
شوهرم شیفت شب بود و قرار بود ظهر برگرده
منم داشتم غذا درست میکردم که مادرشوهرم با چادر گلگلی مخصوص بازجویی اومد بالا و گفت
یعنی زن زندگی اینه که شوهر بیاد غذا حاضر نباشه
منم که سه روزه پریود بودم و کلافه گفتم
زن زندگی اونی نیست که صبح تا شب آشپز باشه زن زندگی اونیئه که بلد باشه زندگی بسازه نه اینکه بشوره و بسابه
اونم برگشت گفت پسر منو تو از راه به در کردی
گفتم پسر شما اگه هنوز دنبال قرمهسبزی مامانشه خب برگرده همونجا زندگی کنه
از اون به بعد دیگه قهر کرده حتی سلامم نمیده فقط هر بار از کنارم رد میشه یه نگاه تحقیرآمیز میندازه و زیر لب میگه زن زندگی
منم لبخند میزنم و تو دلم میگم زن زندگی نیستم ولی زن پسرت هستم تا وقتی خودش نخواد بره زیر دامن مامانش
الان سوال من اینه
واقعاً من بیاحترامی کردم یا ایشون زیادی توهم مادری دارن