هرچی کاره تو دنیا امتحان کرده بودم
تو هیچ کدوم حالم خوب نبود
نهایت بعد یکی دوماه ولش میکردم
افسردگی امونمو بریده بود
صبحها با اکراه از خواب بیدار میشدم
تو جا میفتادم نا نداشتم کارای روزانمو انجام بدم
تا اینکه این کار جدیدمو گیر آورده بودم
باورم نمیشد پنج صبح با لبخند بیدار میشدم
تا دوازده شب سرکار بودم ولی با روحیه خوب
حتی درد روماتیسم و آرتروزمم یادم رفته بود
دوماهی که سرکار بودم گذرم به درمونگاه و آمپول و سرم نیفتاده بود
یدفعه چی شد همه چی برگشت😔
همکار نامردم که هربار میدید خوشحالم باید یجوری حالمو میگرفت...
اون روزم دید حالم خوبه و کار زیادی ریخته سرم، یه بحث الکی راه انداخت و شروع کرد مث سگ پاچه گرفتن
داشتم براش توضیح میدادم با لحن مودبانه معمولی
که گوشی رو برداشت به مدیریت زنگ زد که یا جای من اینجاست یا فلانی
اونام اومدن منو انداختن بیرون..
به همین راحتی
به همین راحتی رویاهام نابود شد..
دوباره منم و این افسردگی واین تو جاافتادنا و آرزوی مرگ...
خدایا کمکم کن😭