بابابزرگم وضعش خوبه چند سال پیش خونشو خسته شده بود داد طراح اومد کاغذ دیواری و این داستانا کرد طرف طراحه تالارا بود و واقعا خونه مجللیم ساخت براشون یه دست مبل سفارشی ساخت که با اینهمه مهمون داری و رفت و امد و شاید ۸ سالع اخ نگفته از مبل جهیزیه من نوتره انگار (من۲ساله ازدواج کردم) ببین چه جنسا خوبی میگیره خونش پره از لوازم بهداشتی روغن خوراکی یعنی هرچی اراده میکنی تو خونشون هست فریزرا پر و عاشق اینه که زنش به خودش برسه همه غذاهارو بابا بزرگم درست میکنه مهمونیارو راه میندازه مامان بزرگم هیچ کاری نمیکمه شاید ماهی یکی دوبار اشپزی اونم همش اه و نال میکنه حالا مامان بزرگم یه مدت بهونه گرفت حوصلم سر میره مغازه میخام رفت براش مغازه زد پره لباس کرد براش چند سال کار کرد غر میزد شوهر من بیخوده یبار نمیگه پول اسنپتو من بدم یا من پالتو میخام چرا میگه من حوصله ندارم کارتو ببرم هرچی میخایبخر باید باهام بیاد فبلم ترکی میبینه هی میزنه تو سرش خدا شانس بده خاک تو سرم صبحا تا ۱۱ ۱۲میخابه بابا بزرگم پامیشه صبونه براش اماده میکنه مثلا بره بیرون زنگ بزنه که پاشو صبونه گذاشتم شروع به فوش دادن میکنه مگ چکار کردی چرا بیدارم میکنی و لج میکنه نمیخوره هی کوچیکش میکنه جلو همه زندگیشو خار میکنه یجور رفتار میکنه انگار بی پوله بدبخته دلم برا بابابزرگم کبابه همیشه خجالت میکشه از زنش یه غم و افسوسی تو صورتشه