برایت از فردا نوشته ام
از کوچ
از پرنده ای که به لانه باز نمی گردد
برایت با بغضی سنگین با انگشتانی افسرده با پاهایی خسته از راهی که مقصد نمی دانست ...
برایت از تویی که زبان معنا را در چشمانی عاشق نجستی
و ان را در ویرانه های سنگیه دیگر ادمیان مخفیانه ساختی می نویسم..
تو عشق را چگونه ساختی؟
درهایش از سنگ و پنجره هایش از گل و لای و غبار روبی هاست.....
چه مختصر عشق های ناتمامی ....
من کابوس نداشتنت می شوم !
در هجوم غبار بی خیالی هایت....
و فرداها تمام ناتمام دیروزهایمان می شود خیالی که چون سایه با تو همراه خواهد بود و دست از سر روزگارت بر نمی دارد....
خدای عشق های ناتمام با تو باشد ای تمام ناتمام من ....