🔸در سرزمینی که خورشید از شرم طلوع نمیکند،
کودکی با دستان ترکخورده، خاک را نوازش میکند،
نه از مهر، بلکه از ناچاری،
گویی خاک، آخرین وعدهی غذای اوست در غیاب نان
🔸مادری با سینهای خشکیده و چشمی که دیگر نمیبارد،
به گهوارهای نگاه میکند
که حالا بیشتر به تابوت شباهت دارد.
🔸نه اینکه خدا دور باشد
او حاضر و ناظر است
اما امت خواب است
دو میلیارد صدای خاموش
که در برابر گرسنگی کودکان،
تنها نظارهگر عبور کامیونهای مایحتاج صهیونیستها از خاکشان هستند
عبور از خاک حاکمانی که نام مسلمانی را یدک میکشند
🔸سنگها گریه نمیکنند
مگر آنکه صدای نفس آخر کودکی را شنیده باشند
که با دندانهای تازه روییدهاش،
شن را میجود تا زنده بماند
🔸و جهان...
سرش را بر بالشت بیخیالی گذاشته
و خواب صلح میبیند
بیآنکه بیدار شود از صدای مادرانی
که گهواره را در خاک دفن میکنند
و سنگها، کنارشان، قطره قطره اشک میریزند