ده سال زندگیم خیلی بد بود بعد ده سال معجزه شد و بشدت زندگیم رو روال افتاد
میخواستیم بریم مشهد
همسرم کارمنده و اونجا بهش جا اسکان میدن
برادرشوهرم تازه ازدواج کرده و من هیچ بدی تو این ده سال ازش ندیدم تازه خیلی هم ب پسرم از ی جهاتی کمک کرده
خانمشم سنش کمه و معمولی هستیم باهم (گاهی حس میکنم افاده آیه گاهی هم نه)
مادرشوهرم دیروز گفت خواستین برید ب برادرشوهرتم بگو باهم برید اوناهم بیان چون شما محل اسکان دارید
گفتم ببینیم چی پیش میاد
اومدم ب همسرم گفتم اون تازه وارد جمع خانواده شده و من زیاد باهاش راحت نیستم اوناهم اولین سفرشونه ماهم همچنین نمیخام خاطره ی بدی بشه من میخام اولین سفر زندگی مشترکم و راحت باشم
شوهرم گفت خب چرا راحت نیستی چی میشه بیان گفتم راحت نیستم دیگه
تاخود صبح نخوابیدم من بدذات نیستم ولی خیلی دلشکسته هستم از دست مادرشوهرم
وقتی عمیق فکر کردم همه ی حرفامو راحت نیستم هام بهانه بود چون مادرشوهرم گفته میخام لج کنم اولا
دوماً انگار حسودیم شد ب جاریم ک از اولین سال زندگی مشترکش قسمتش شده بره مشهد بعد من ده ساله تلاش میکنم نمیشه
تا صبح چشم روهم نزاشتم هی باخودم گفتم نه عمرا بزارم بیان و فلان و بهنان
صبح آنقدر گریه کردم
بعد گفتم خدا باهام قهر میکنه چرا من باید مانع بشم آخه
همین ک تصمیم گرفتم ک قبول کنم اوناهم بیان دلم ی آرامش عجیبی اومد
ب نظرتون تصمیمم درسته؟