بغضم گرفته ولی نمیتونم گریه کنم انگار شدم یه تیکه سنگ همسرم امروز به خاطر حادثه تحت عمل جراحی قرارگرفت خیلی طول کشید وقتی رفتم بخش خواب بود یه آقای سن بالا سریع پاشد گفت اینه اینه اینجا خوابیده گفتم شما از کجا میدونی من بخاطر ایشون اومدم گفت مغز مارو خورده از وقتی اوردنش بالای ۱۰۰ دفعه گفته بذارید برم پیش زنم دوبار از تخت اومده پایین پرستارا اومدن بهش تشر زدن دیگه حریفش نشدن بهش آرامبخش زدن الان خوابیده ولی همش اسم تورو صدا میزد نمیدونستم اون لحظه باید چکار کنم فقط بغض داشت خفم میکرد و نمیتونستم گریه کنم گفت بیدارش نکن بیدارش کنی باز هم خودشو اذیت میکنه هم ما