سلام بهتون
چند سال پیش من پونزده سالم بود یکی از آشنا های خانوادگی مون ( یه پسر ۱۷ساله) بهم پیشنهاد دوستی داد که به ازدواج ختم شه. طرف خیلی سمج بود هر بار بلاک میکردم با یه اکانت جدید میومد که البته حاصل اشتباه خودم بود، به خاطر پشت سر هم پیام دادناش ،مهرطلبی و کنجکاوی خودم و بعضاً تهدیداش جوابشو میدادم و اونم فکر میکرد منم دلم میخواد تهشم به مامانم گفتم و با راهنمایی اون دیگه جوابشو ندادم
تو این سالها پیام نمیداد ولی با رفتارش من دیگه مطمئن بودم که جدیه قضیه که طرف تو این چند سال پای من وایساده و متاسفانه وابسته ش شدم، یه بار قبل محرم همو دیدیم انقدر رفتارش تابلو بود که مامانم و خواهرم هم مجاب شده بودن که حرفی راست بوده و موافقم بودن تقریبا .زد و این آقا تو محرم رفته بود هیات رو ببینه چشمش افتاد به یکی دیگه ، بی مقدمه و یه دفعه منو گذاشت کنار و با این خانوم علی رغم مخالفت باباش( جوری که همه فکر میکردن پسره دیوانه وار عاشقه) ازدواج کرد ..دختره از خودش بزرگ تره این ۲۳ و دختره ۲۵ ، اونم از خانواده ای که از لحاظ فرهنگی پایین تر از خودشون وحتی ما بودن ،پدره مشروب خوره و کلا از اینان که همه عکساشونو با تفنگ میگیرن یه سری هم مامور ریخت خونشون که بساطشونو جمع کنن ..حالام باباش قبول کرده ماشین که داشت خونه رو هم با هم گرفتن
میدونم مقصرم به خاطر وضع پیش اومده ولی بنظرتون من بازنده م این وسط؟؟
حالا مامانم هی اسمشو میاره میگه تو نخواستی پسره فلان بود بخوان بود چکار کنم بنظرتون