من متولد76م و داداشم 85
ظهر شنبه مامان و بابام دوتایی رفتن شهرستان خودمون اونجا خونه جدا داریم ,
خونه بابابزرگم هم اونجاست.
من و داداشم ک خونه بودیم و دیروز عصرو خونه رو مرتب کردیم شام اماده کردیم منتظر موندیم مامان و بابا بیاین.
ولی وقتی شب اومدن اصلا روی خوشی نشون ندادن و مارو هم بوس نکردن
منم پرسیدم چتونه؟؟؟؟؟؟پا پیچ شدم ک چی شده
شروع کردن به حرف زدن
چه دعوایی شد ما که باذوق منتظرشون بودیم فقط بی صدا گریه میکردیم
البته هردو اخلاقشون تنده و یکدنده و کوتاه نمیان
ولی بیشتر مامان بزرگم و بابابزرگم مقصرن همیشه تا میریم اونجا دعوا میندازن
مامانم هم زیادی به خونواده شوهر محبت کرده حتی زیاد رابطه ای با خونواده خودش نداره کلا خونواده مامانم کاری بهم ندارن زیاد
مامانم هم چسبیده به خانواده شوهر 27ساله عروسشون هست همیشه خونه مادرشوهر میشست مرتب میکرده حتب مادرشوهر خواهرشوهرجاری هرکی مریض میشد میرفت پیششون میموند
مامان بزرگم الان دیگه 5تا عروس داره هنوزم توقعه داره مامانم کاراش انجام بده ولی خب دیگه من نمیزارم
البته مامانم هم اخلاقش تنده اولش که نباید رو میاد رو داده حالا دیگه با جنگ و دعوا نمیشه درستش کرد
یه چیزیم ک خیلی اذیتم میکنه مامان بابام شبا جدا میخوابن یه چیزی تو مایه های طلاق عاطفی
البته بعضی وقتا ک دعوا نکنن بابام ک رد بشه پتو میکشه رو مامانم کمکش میکنه ولی ........
نمیدونم چیکار کنم خیلی داغونم هم خودم هم داداشم
متاسفانه هیچ کس ندارم باهاش درد دل کنم همیشه همه چیو ریختم تو خودم و خودمو عای جلوه دادم
جالب اینجاس همه به زندگی ما حسودی میکنن . خیلیا خبطه میخورن
مخصوصا به من ولی نمیدونن چقد داغونم
خسته شدم از بس نقش بازی کردم
دیشب کلا حالم بد بود ولی بخاطر داداشم خودمو کنترل کردم و اوردمش تو اتاقم باهم خوابیدیم فردا تولدشه همش گریه میکرد میگفت حالا تولد منه باهم قهرن نکنه از هم جدا بشن
تو فکر خودکشی بودم دیگه خسته ام
من که کلا بی احساس شدم دیگه هیچی خوشحالم نمیکنه ذوق زدم نمیکنه
نمیدونم چیکارکنم