وای بچه ها سوسک توکمد دیواریمونه😭😭

مدیر استارتر

عضویت: 1399/06/02

تعداد پست: 7561

شوهرم نیست..اومدم رختخواباروبندازم بخوابیم..یهو یه چیزی عین سایه رد شد فکرکردم سایه دستمه بعدش دیدم یه سوسک بزرگ😭😭بابدبختی وترس ولرز تشکامونو برداشتم اوردم..ولی نبود..فکرکنم رفته لای وسایل کمددیواری..وای خدایا...چجوری پیداش کنم بکشمش؟؟اسپری هم ندارم..تاصبح نمیتونم بخوابم..دراتاقو بستم زیر درم پتو گذاشتم نتونه بیاد بیرون نصفه شبی من خواب باشم😖😖هیچوقت سوسک توکمددیواری نداشتیم همیشه تودسشویی حموم بود یوقتایی هم از دسشویی میومدن بیرون ک ماسریع میدیدیم میکشتیم..حتمااینم ازدسشویی اومده ماندیدیم رفته اون تو..خدایا😭😭اخه این موجود چندش وکثیف چیه خلق کردی

روزی میرسدمردان کوچک من،بزرگ مردی میشوندکه برای نگریستن به چهره ماه مردانهِ شان بایدسربالاکنم😍🥲🧿

1404/04/30

00:45

0 نفر لایک کرده اند ...

اظهار نظر

مشاهده افراد آنلاین

kikipary

عضویت: 1400/05/30

تعداد پست: 372

اسپری حشره کش رو بذار کنارت

وای نمیتونم تصور کنم خدا کمکت کنه😨😨😨

به‌قول‌شاملو:ما‌شکیبا‌بودیم!و‌این‌است‌آن‌کلامی که‌ما‌را‌به‌تمامی،وصف‌می‌تواند‌کرد..."

1404/04/30

00:47

1 نفر لایک کرده اند ...

لواشکی0

عضویت: 1403/09/11

تعداد پست: 1524

حالا مم دیشب رو صورتم عنکبوت بزرگ راه میرف😅😅سکته کردم

1404/04/30

00:47

0 نفر لایک کرده اند ...

مامان الهام

بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

nastaram

عضویت: 1398/12/24

تعداد پست: 48495

یه دمپایی بردار برو سراغش

فردا هم یه اسپری کامن یا هیرو بخر

میره دیگه پیداش نمیشه

آزادی بیان و آزادی قلم می تواند توسط یک قدرت بزرگتر از ما گرفته شود، اما آزادی اندیشه هرگز !📚🌱❤️‍🩹. دزدی مرتبا به دهكده ای ميزد، ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ، ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ. ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ. ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩ ﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩﻥ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻪﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ.ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻣﯿﮕﻔﺖ:ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، ﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺷﺖ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ. ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ، ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ....

1404/04/30

00:47

1 نفر لایک کرده اند ...