توی خونه سه طبقه باهم زندگی میکنیم الان رفتم خونشون دیدم توی آشپزخونس سلام و احوالپرسی کردم دیدم داره غذا مرغ درست میکنه ، بهم گفت دارم مرغ شکم پر درست میکنم مرغم هم کوچیکه 😐 حالا انگار انتظار شام دارم منم دیگه دیدم سر پا وایسادم خودش توی آشپزخونه داره غذا درست میکنه که گفت ظرفات اینجا جامونده که منم گفتم باشه میبرمشون گفت ببر 😐 منم اومدم خونمون کلا ده دقیقه نشد رفتم خونشون رسماً گفت برو ، وقتی هم نمیرم میگه چرا نمیای وقتی باهم توی خونه هستیم چرا خبری ازت نیس و فلان ، شوهرم هم میگه چرا نمیری سربزنی به مادرم