اومده مامان آینه روبده میخوام بدم دماغموببینم..
بهش شک کردم دیدم رفته اتاق شلوارشودرآورده خودشونگامیکنه نعوظم کرده بودچیزش
تامنودیدگفت مامان انگشتمونگامیکردم...
فهمیدکاربدمیکنه
تندتندمیره خودشودست کاری میکنه..
کنجکاوشده
الان بازفهمیددیدم گفت مامان آب میخوام خدا شده بود.. ولی بهش خندیدم که ای ناقلاچیکارمیکردی..اومدبغلم وخندیدگفت مامان به بابانگوها گفتم باشه
حالم بدشد
آخه خیلی بچس