۲
ایفرا نامه اش را به سوی شکارگاه روانه کرد؛ از خوشحالی و شادی سر از پا نمیشناخت.
او دستور داد به تمامی ندایم و خدمتکاران پاداش دهند ولی دلیلش را به کسی نگفته بود! میخواست پس از خودش اول هرمز بداند، بعد به دیگران بگوید!
از آن طرف هرمز هم در شکارگاه نامه ای از همسرش دریافته بود؛ تعجب برانگیز بود؛ چون کسی برای چند روز در شکارگاه بودن نامه نگاری نمیکرد ولی هرمز پیش از اینکه نگران شود با خوشحالی به استقبال نامه ایفرا رفت؛ نامه بوی مشک و عنبر میداد و لابه لای آن از برگ گل پر شده بود!
هرمز در خلوتگاهش نامه را باز کرد و آن را خواند؛ گویی شور و شوق ایفرا از طریق نامه به جان هرمز افتاده بود!
در پوست خودش نمیگنجید که به تندی از خیمه شکارگاه بیرون زد و گفت:«سریعا بند و بساط را جمع کنید که به کاخ برمیگردیم!»
همه نگران این رفتار شاه شده بودند ولی از قیافه ذوق برانگیز هرمز هویدا بود خبری بدی دریافت نکرده و از بهر شادکامی میخواهد به منزلش برگردد.
سریعا سربازان و همراهان همه چیز را جمع کردند که به راه بی افتند؛ همینکه سوار اسب ها شدند؛ از میان بوته های بیشه، تیری رها شد و به درخت رو به روی هرمز اثابت کرد!
ناگهان لشکری از اعراب تازی که معروف به غَسانیان بودند با سر و روی بسته به میان آمدند و شاه و لشکریانش را محاصره کردند.
همه سربازان ایرانی به دور هرمز آمدند و فریاد می زدند که از شاه محافظت کنید!
هرمز شمشیر از نیام کشید و از میانه سربازان بیرون آمد و وارد میدان شد!
تعداد غسانی ها بسیار بود و مشخص بود گلچین شده های لشکری هستند که به قصد کشتن شاه آمده اند!
هرمز در آن نبرد به شدت مجروح شد! غسانی ها همگی کشته شدند و شماری از ایرانیان که مانده بودند؛ شاه زخمی را بر کالسکه ای گذاشتند و راهی قصر شدند!
در بین راه هرمز یکی از معتمدینش،به نام بهرام را صدا زد؛ در حالی که به سختی نفس میکشید، رنگ بر رخسارش نبود و اندام هایش بی حس بود، با صدایی شکسته و آرام به او گفت:« بعید است من زنده بمانم! وقتی به کاخ رسیدید پسرم ، ولیعهد، آذرنَرسی را بر تخت بنشانید و از او حمایت کنید؛ مراقب غسانی ها باشید که اولین قدمشان کشتن من بود؛ به یقین قصد های بزرگتری دارند! نگذارید بار دیگر بر ما بتازند!»
سپس گریبان بهرام را گرفت و گفت:«حواست به بانو ایفرا باشد؛ بگو نامه اش را خواندم!»
این آخرین کلماتی بود که از زبان شاه هرمز خارج شد. در آن وقت چشمانش را بست و برای همیشه خاموش شد.
بهرام و سربازان بر سر جایشان زانو زدند و سوگواری کردند؛ سپس پارچه ای سفید بر جنازه خونین هرمز انداخته و با احترام به سوی کاخ حرکت کردند.