بزار یک چیزی رو تعریف کنم
راهنمایی بودم یا شایدم دبیرستان زیاد به یاد ندارم خیلی سال از این قضیه میگذره یک روز پدر و مادرم به اجبار عمم ابنا باید عیادت کسی میرفتن مجبور شدن ما رو پیش عمم بزارن
زن عموم اینا و عموم و بچه هاش یکی دیگه از عمم هم بودن اینا سفره شام پهن کردن من و خواهر کوچیکتر یک گوشه نشسته بودیم شروع کردن به خوردن بدون اینکه تعارف کنن حتی این همه ادم مطمئنا غذا کافی هم بود بعد سفرا که جمع کردن خیلی فشار به خودشون اوردن یکی از دختر عمو هام گف اه شما اینجا بودید؟🙂
بعد یک ساعت یکی از عمه هام پرسید شام خورده بودید دیگه جالبیش اینجاس ما از ساعت ۵ بعد از ظهر ما رو اونجا گذاشته بودن
به زور چون خواهرم بچه بود و دلش خواستن ته مونده نوشابه ریختن توی یک لیوان بهش دادن
کل اون روز هم حتی یک دونه سیب هم به ما ندادن که بخوریم
خواستم اینو بگم خانواده اس کاریش هم نمیشه کرد حتی بدترین ادم روی کره خاکی باشه از این موضوع هم خیلی سال میگذره و من کاملا فراموش کرده بودم تا الان نمیتونم ریشه ام رو باهاشون قطع کنم ولی رفت و آمر و فاصله رو چرا
من یک شهر دیگه زندگی میکنم و هر چند سال یکبار بهشون سر میزنم هر کدوممون هم زندگی خودمون میکنیم شما هم به دل نگیر تن تون سلامت باشه