8 سال پیش یه پسره که مغازش بغل مغازه بابام بود به مدت دو سال همش بهم شماره میداد منم ازش خوشم میومد اما نه گوشی داشتم نه از دوست بودن و اینا خوشم میومد بعد یه روز تو محله یه دعوایی شد این پسره رف از هم جداشون کرد خواهرمم اونموقع نامزد بود بهم گفت قیافه این پسره خیلیییی مهربونه و فلان گفتم یه چیزی بگم به مامان نمیگی گفت نه گفتم این پسره دوساله بهم شماره میده گفت تو چیکار کردی گفتم هیجی گوشی ندارم که... فرداش به مامانم گفت مامانم دیگه نزاشت برم مغازه بابام من دیگه پسره رو ندیدم مامانم گفت اگه واقعا بخواد میاد خاستگاریت و فلان منم بیخیالش شدم.... اما هر بار از جلو مغازش رد شدیم این همه سال چشمم دنبالش گشته...
حالا بعد از این مدت درست الان که من در حال جداییم تو این شهر شلوغ که پشت چراغ قرمز وایستادیم چرا باید دست تو دست پسر کوچولوش از جلوی ماشین ما رد بشه 😢😭
خدایا من که دیگه آنقدر دلم پره تحمل ندارم دیگه قربونت برم کم منو امتحان کن
چن ماهه پیش خواهرم گفت عذاب وجدان دارم شاید اگه بهت کمک میکردم با اون پسره باشی الان سرنوشتت این نبود...