سلام عزیزم ممنونم
حالم خوبه ولی درمان کامل نشدم
در طول روز گاهی اون لبخند رو ناخودآگاه میزنم
بیشتر در مورد مسائلی که برای خودم ناخوشاینده و ناراحت و معذبم میکنه اون لبخند زده میشه و مطمئنن احساسات خودم نیست
من بعد یک سال نتونسته بودم برم خونه مادربزرگم چون اتفاق از دست دادنش برام خیلی سخت بود و قابل هضم نیست
بعد سفر مشهد رفتم سوغاتی هاشونو دم در برسونم و بچه دختر خالم رو دم در بغل کردم اون گریه کرد یه لحظه حس کردم باید این رفتار تموم شه و باید برم داخل وقتی رفتم دیگه حالم خیلی بد شد و دچار پانیک شدم بعد این اتفاق تو راه اون لعنتی اومد سراغم و وقتی من داشتم کریه میکردم اون انقدر میخندید و قهقهه میزد
میدونم نمبتونی اون حالت و بفهمی
درحالیکه که ذره ذره وجودت از غم داره گریه میکنه و زجر میکشه
در همون حال بخندی و قهقه بزنی
دیگه عادت کردم یه جورایی و انگار قوی شدم
ناراحتم نمیکنه و بلافاصله بعد اینکه خوب بشم روتین روزانمو و کارامو انجام میدم