تا همین چند وقت پیش همیشه از اتفاقاتی که قراره در آینده برام بیوفته میترسیدم
نمیدونستم قراره چی بشه فقط دلم نمیخواست اتفاق بیفته
از تغییر کردن میترسیدم دلم میخواست تو دایره امن خودم باقی بمونم ...
ولی زندگی هیچ وقت یا حداقل بیشتر وقتا مطابق میل ما پیش نمیره
همه ی اون شب هایی که میترسیدم صبح بشه ، صبح شد و همه ی اون اتفاقاتی که میترسیدم بیفته ، افتاد
حالا که تا حدودی ازشون گذشتم میفهمم چقدر تغییر کردم ، چقدر بزرگ شدم و چقدر سطح فکرم نسبت به نود درصد آدمای جامعه بالاتره
خیلی سخت بود خیلی زیاد ... شب هایی بود که آرزو میکردم به صبح نرسه
هزار تا فکر مختلف تو مغزم میچرخید . همه ش از خودم میپرسیدم یعنی فردا رو قراره
چطور بگذرونم
با همه ی سختی ها خوشحالم که اون شب ها صبح شد و خوشحالم که اون اتفاقا افتاد
هیچ وقت فکرش رو نمیکردم که زندگی برام این شکلی بشه ولی تنها کاری که از دست
من میاد زندگی کردن با تمام وجوده ...
سختی هاش با تمام وجودم تحمل میکنم و با روزهای خوشم با تمام وجود میخندم...
ساده از کنار اتفاقات زندگی تون نگذرین گهگاهی کنار گریه ها خنده ها غرغرها و
خستگی هاتون یه نیم نگاهی به عمری که گذشت بندازین و ببینین تا حالا اون
چیزی که از این دنیا میخواستین گرفتین یا نه
یا بهتر بگم ببینین دنیا اون چیزی که میخواسته یادتون بده رو یاد گرفتین یا نه ...