من یه پسر ۸ساله دارم
انقدر فکر تنهایی این بچه بودیم
همه میگفتن گناه داره خواهر برادر میخواد
دو سال پیش خدا بهمون یه دختر داد
تنش سلامت ولی از روزی که باردار شدم با ویارهای شدید همراه بود
تازه تو ماه ششم حالم بهتر شده بود که پدرمو از دست دادیم
خلاصه از روز اول همش سختی و ظلم به پسرم که اون موقع ۵ ساله بود
دو سالشه دخترم از تولدش تا الان واقعا نتونستم به پسرم اونجوری که دوست دارم رسیدگی کنم
الانم سن قلدری و زورگوییشه دخترم پدر همه مومو دراورده
تو سختترین روزهای والدگریمون هستیم
به عقب برگردم همون یه دونه پسرم رو چشمم میذاشتم
خواهر برادر خیر و شری برای هم ندارن تو این دوره زمونه
من و شوهرم کلا خواهر برادرایی داریم که هیییییچکاری و نقی تو زندگیای هم نداریم
قهر نیستیما
مشغله مون زیاده بعلاوه چاشنی بی خیالی اونا
من باشم نمیارم
فراتر از حد تصورم سخت بوده و هست