ازدواج ک کردم پدرمادرهمسرم گفتن ی مدت باما زندگی میکنن طبقه ی بالا بعد کمکشون میکنیم جدا بشن پدرم خوشحال بود میگفت خیالم راحته مستأجری نمیری مث داداشات هر سال بری سر ی خونه
غافل از اینکه سرنوشت جور دیگه ای رقم میخورد و همون خونه شد بلای جونم
مادرشوهرم بششششدت آدم مزخرفی بود جوری ک تو هر کارت دخالت میکرد شدیدا هم سنتی و با ی مغز پوک از پشت کوه اومده شوهرمو یاد میداد حس استقلال نداشتم دم ب دقیقه هم زنگ میزد ی چرتی میگفت و اعصابمو بهم میریخت
زمستونا اون خونه بشدت سرد بود جوری ک حس میکردم استخوانام را جا تیر میکشن دوتا اتاق داشتیم ک یکیش بخاری نداشت درشو میبستیم وقتی باز میکردم انگار سیبری بود بخاری پذیرایی تا تهش روشن بود ولی همیشه با ی پتو جلوش سگ لرز میزدم
تابستونا هم ک نگم صحرای کربلا آنقدر گرم بود ک میپختی پنجره رو باز میکردم زرت زنگ میزد پنجره رو ببند آفتاب میخوره ب پرده ها پرده ها میسوزن😑😏
ینی تو جز جز زندگیم حضور داشت حموم میرفتم میفهمید نصف شب دستشویی میرفیم میفهمید و خیلی پررو میگفت
نصف شب برا چی دستشویی میرید صدای آبش مارو اذیت میکنه و خیلی خیلی دخالتهای دیگه میخواستیم بیرون بریم ی دور باید موقع رفتن میرفتم میدیدمش ی دور وقتی از بیرون میومد م نمیرفتم دعوا و اخم و تخم و بی احترامی
کولر آبی خرید شوهرم تا میدید روشنه زرت زنگ میزد فلانی بچش از کولر نرمی استخوان گرفت کولرو خاموش کن جرئت نداشتیم کولرو روشن کنیم ب حرفش اهمیت نمی دادیم میومد بالا دعوا بالاخره بعد سالها آپارتمان خریدیم و ازشون جدا شدیم
الان دراز کشیدم وسط ی آپارتمان تمیز تو محله ی خوب کولر گازی ک قسطی خریدیم روشنه
الان یک هفته اس ریخت نحس مادرشوهر و ندیدم نهار خوردیم و میخایم بخوابیم
بعد از ظهر با پسرم میریم پارک
خدایا برای تک تک لحظه های این زندگی ک الان دارم شکر واقعا قدر چیزای ساده ی زندگیتون و بدونین ک برا خیلیا حسرته