دیروز عصر دلم گرفته بود پاشدم با یکی از فامیلامون رفتیم پارک همینکه نشستیم ی خانواده دیگه امدن کنارمون نشستن خیر سرمون شام از بیرون گرفتیمو اینا بچه کناریمون هی لیوان یکبارو با خاک پر میکرد میریخت اینور انور پرت میکرد رو کسایی که از پیاده رو رد میشدن تازه شروع کرده بودیم بخوریم ی لیوان خاکو پرت کرد وسط سفره همه چیمون شد خاکی رفت تو چشای پسرم اعتراض کردیم مادرش گفت ندیده حتما فقط همین از دیشب انگار ی تنفر ازشون تو وجودمه یعنی بچه رو تو خیابون ببینم نصفش میکنم بچه بچه ام نبود ۸. ۹ سالش بود حتی ی معذرت خواهیم نکردن خانوادش دیدن قشنگ ما همه چیو ریختیم وسط سفره بردیم انداختم اشغالی
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.